امروز بد نبودم. ولی خوب هم نبودم. 

هنوز یه بخشی از روز باقی مونده ولی مینویسم.

خب دوباره روان شروع کرد به حرف زدن از مشکلات، همون فضای غیبتی که گفتم.

به دو دلیل مانعش نشدم.

یکی اینکه خیلی دیگه تکراری بود و واقعا غیبت محسوب نمیشد. :/

یکی هم اینکه داشت درددل میکرد. هنوز نمیتونم بین غیبت و درددل تمایز شرعی ایجاد کنم. نمیدونم کِی باید مانع دردل آدمها بشم.

کلا خودمو تو فضای درددل هم دیگه قرار نمیدم ولی خب این روان فقط منو داره انگار.

به نظرم میشد در تعامل باهاش کمتر هم حرف بزنم ولی خب قدری سستی کردم.

داشتم فکر میکردم خودم کی رو دارم برای درددل؟

میگن نباید برای کسی درددل کرد.

میگن باید خدا رو تنها نزدیک صمیمی خود نگه داشت و با بقیه کمتر صحبت کرد، جوری که لایق مصاحبت خدا بشیم.

خب به کسی که دلش پردرده نمیشه اینو گفت ولی میشه به خودم هی بگم.

خلاصه اینم صبح تا ظهرم.

آها، سر مزار این بنده خدا هی قرآن خوندم و خیلی دوست داشتم صاحب‌عزا منو ببینه. هی شیطون رو لعنت کردم ولی بازم دوست داشتم منو در حین قرآن خوندن ببینه. :/

عملاً به صورت ذهنی داشتم ریا میکردم.

بعد از خدا خواستم هیشکی منو ندیده باشه.

نمیدونم آخرش چقدر از قرآن خوندن‌هام خالصانه بود و به مرحوم رسید و چقدر در بارگاه تعالی پذیرفته شد! :/

از خودم بدم اومد همین.


کی بود میگفت فهم حجمِ خلوصمون خیلی هم ساده است؟ بیا اینجا جوابگو باش که من خوددرگیرم!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها